بهارهای متوالی نیز بگذرند همچنان دوستت دارم وبه یاد خواهم اورد روزهای با تو بودن را در لحظه لحظه ترنم بارا ن که با سکوت دلنشینی تنها تورا به من می نمایاند وتو را زنده خواهد کرد ای بهترین من، من همه منمیتم را با وجود مهربانانه تو یافتم وبه این با تو بودن می بالم.....

 

عشق جذبه ای است که هر گلی میتواند ان را با تمام وجو د حسش کند، اما واقعیت این است که ایا شبنم ها  نیزان را ادراک می کنند.؟!؟

من عشق را در کنار تو جست وجو می کنم، در کنار تویی که  وجودت سرشار از عطر دلاویز گل های یاس است ولا یتناهی است.وجودم را در تک تک ثانیه ها به من بشناسان تا بتوانم خودم را در برابرت بیابم واین یعنی یک نشانه

که من با وجود تمام داشته هایم در برابر داشته های بی نهایتت سر سوزنی ارزش ندارم .

من تنها مخلوق خاکی تو در برابر خالقی قدرتمند همچون تو هستم و من همچنان سرکش وعصیان گر.:وتو همواره امرزنده ورحیم.....

معبودم! تنها نام تو را بر زبان اوردن کافی است که وجودم را در برابر صفات واسماء نیکت ذره ذره کنم وبه اسمان های بیکران بفرستم تا به افق رسوخ کند .می دانم زیاد اسمان ریسمان می بافم .ولی غایت اصلی این است که من در جستجوی توام اما کجا میتوان بیابمت؟در روی زمین یا در وسعت دریا هایت شاید در اسمان ها تورا بیشتر میتوان یافت چرا که هر وقت  در بن بست زندگی قرار گرفتی ودر فشار قبرمانده ای یا در میان هیاهوهای مردمان گم شده ای

 راهی تا به افق باز است که امید ناامیدی ات را زنده خواهد کرد پس فریاد زن درود بر ازادی!!!

کافی است که او دستت را بگیرد تا دیگر دست کم گرفته نشوی!معبودم!لحظه ای با من باش.

 

 

داستان های کوتاه

پنج شنبه 29 تير 1391برچسب:,

                                          صادق باش....

دخترک وپسرک با یکدیگر بازی می کردند.پسرک تعدادی سنگ زیبا داشت ودخترک چند عدد ابنبات رنگارنگ.پسرک روبه دخترک کرد وگفت:من تمامی سنگ هایم رابه تو می دهم وتو در عوض ابنبات هایت را به من بده.

دخترک پذیرفت.

پسرک به صورت پنهانی بزرگترین وزیباترین سنگ را برداشت وباقی را به دخترک داد،اما دخترک براساس همان قولی که داده بود،تمامی ابنبات هایش را به پسرک داد.

دخترک شب اسوده خوابید،اما پسرک از اینکه یک سنگ کمتر به دخترک داده واین فکر که شاید دخترک یک ابنبات را برای خودش برداشته،تا صبح بیدار بود.

 

 

منبع:academictips.org

 

 

مادر بزرگ مشغول صحبت با نوه اش بود از ان قدیم ،ندیم ها و تابستانهای قدیمی!

مادربزرگ:اه!یادش بخیر تابستان های قدیم چه کیفی می داد!!زیر خنکای کولر وپنکه های پایه کوتاه که تازه گرمای تابستان را برایمان معنادار می کرد!

شب های تابستان ،همه خانواده دورهم،از کوچک وبزرگ تا پیر وجوان.همه در حیاط های پت وپهن خانه ها و روی تخت های چوبی دور هم جمع می شدند.

همراه با خوردن هندوانه سرخ به شرط چاقو که هنوز نبریده دلمان می رفت!

ظرف اجیل که پر بود از بادام وپسته وتخمه های افتاب گردان که نیاورده تمامش راخورده بودیم!

نوه خطاب به مادربزرگش:وشیرینی های تر که باچای خوش رنگ مادربزرگ چه می چسبید!

مادربزرگ با لبخندی ادامه داد:بعضی شب ها برای عوض کردن حال واحوالمان وخالی نبودن عریضه ،همراه فامیل"دوست واشنا ویا همسایه روی پشت بام پشه بند می زدیم و تا دمدمه های صبح راحت از هر گونه مشغله و ذهن اشفته خواب بودیم..

شاید هیچ کدام از این ها مهم نبود،مهم این بود که دل هایمان خوش بود وکجا زندگی کردن وکدام محل بودن ،برایمان ملاک نبود.

هر کجا بودیم ،بودیم وهمیشه این ضرب المثل _که اگر بشود ضرب المثل تلقی اش کرد_این قضیه را تداعی می کرد:کجا خوش هستی ،ان جا که دل خوش است.

وبالاخره با همه اینها وخاطراتی که در بایگانی ذهن مان ثبت می شد تابستان را سر می کردیم ودر اخر افسوسی بر مانبود.!

نوه در حالی که از صحبت های مادربزرگ به وجد امده بود ،گفت:وای کاش می شد زندگی مثل یک ودیو دکمه برگشت داشت،حتی برای یک لحظه_وهمه این خاطرات بار دیگر review می شد .

تکرار میشد انقدر زیاد که دیگر دلمان هوس ان روز ها رانکند!

مادربزرگ در حالیکه خواب عمیقی چشمان مهرابنش را فرا گرفته بود با لبخند ملیحانه اش گفت:دریغا !که دیگر همه چیز گذشت واب از سرمان نیز گذشته است...

 

داستان های کوتاه .... دوستی

چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:,

مینا،مونا،مریم،مایساو ماه پنج دوستی هستند که از یکدیگر جدا نخواهندشد.من باور دارم که دوستی شان تا ابد پابرجاست.

مانی،محمد،موسیو،مهردادومنوچهر پنج دوست دیگر هستند که به راستی جدا از یکدیگربه تنهایی معنایی ندارند.

انها همیشه برای مشورت با یکدیگر مشت می شوند تا از حاصل اندیشه هم بهره ببرند.!

هنگام عصبانیت یکدیگر را می فشارند:و در هنگام ترس با هم جمع میشوند ومی ترسند.!

برای لمس کردن هر چیز با هم عمل می کنند و برای اجازه گرفتن در کلاس باهم اجازه می گیرند.

گاهی اوقات می شود که این دوگروه از دوستان به یکدیگر عشق بورزند ودر کناهم قرار بگیرند...

گاهی وقت ها هم هر کدام از این پنج دوست باید به ان پنچ دوست دیگر برخورد کنند تا صدای شادی شان فضا را پرکند.

این ها دوستانی واقعی هستند!

هنگامیکه یکی از انها زخمی شود بقیه همان قدر درد می کشند که او درد را احساس می کند....

این دو گروه از دوستان هم هیچ گاه رنگ جدایی را در میانشان ندیده اند.همیشه با هم در حرکتند واگر یک گروه از کارهای

روزمره خسته شوند گروه دیگری به کمک انها می ایند وکارهای انجام نشده دیگری را جبران می کند.

انها هیچ گاه از کنار هم بودن خسته نخواهند شد بلکه هر روز که می گذرد به یکدیگر وابسته تر میشوند.

چه فرقی می کند که گروه دخترانه باشد یا پسرانه.؟؟؟!

مسئله این است که انها مانند بسیاری از دوستان این دوره زمانه بی وفا نیستند.

بی وفایی دردی است که همه را بدجور با هم دشمن کرده است.

ای انگشتان من چه خوب شد که از شما نوشتم...

مردم باید دوستی را از شما بیاموزند.!

 

بی واژه!

چهار شنبه 28 تير 1391برچسب:عشق,

عشق یعنی صحبت ازشمع وچراغ

                                              عشق یعنی من پر از بال وپرم

       عشق یعنی میروم تا اسمان،می روم تا بی کران

                                                                     عشق یعنی می روم تا به افق تا بیابم نطق را از حوریان

 

اشک من

دو شنبه 26 تير 1391برچسب:,

گاهی دلم برایت تنگ می شود،تو تنها مونس وهمدم شب های تنهایی منی.

تو تنها _تسلی بخش ذهن اشفته ام هستی،تو تنها بازمانده ی عشق بی ریایم هستی.

تو را با تمام معصومیتت دوست خواهم داشت اما هیچ کس این را باور نخواهد کرد.

تو دوست روزهای زندگی ام هستی که به حد جنون پرستشت خواهم کرد.

هیچ کس نمی داند اما من برای دوباره دیدنت ثانیه های انتظار را در دل شمارش می کنم چرا که تو بین من و او واصل

ارزشمندی محسوب می شوی.

دریغا که هیچ کس قدرت را نخواهد دانست.

                                                     اشک من!

                   

 

 

خدایا لحظه ای با من باش!

یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,
 

دلم می خواهد از تو بگویم....

یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,

دلم می خواهد از تو بگویم،از تو بنویسم.

از یک صدا_یک نگاه وسپس.... از تویی که یک روز بی صدا امدی ،امدنت را باور نکردم.

اما همچون تصویری مقدس بر دلم رشد کردی ومن به خود لرزیدم.از این همه عشق...

ولی امروز دیگر نشانی از گذشته ندیدم.

ای کاش می دانستی پس از شنیدن بی رحمی صدایت تن نحیفم رابا کوله باری از علامت

سوال با یک حرف ناگفته در پس فریادهای بی صدایم تا به هرکجا که بگویی کشیدم واز دل

فریاد کردم :که ای خداوند من اورا دوست دارم...

 

نیایش کودک خود خواه

یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,

خدایا،مرا ببخش!

واگر در خواب مردم تمام اسباب بازی هایم را بشکن تا بچه دیگری از ان استفاده نکند.....

                                                                                                                سیلور استاین

 

غربت

یک شنبه 25 تير 1391برچسب:,

یاد من باشد،هرچه پروانه که می افتد در اب،زود از اب درارم.

یاد من باشد کاری نکنم،که به قانون زمین بربخورد.

یاد من باشد فردا لب جوی،حوله ام را هم با چوبه بشویم.

یاد من باشد تنها هستم.

ماه بالای سر تنهایی است.......